سارا
دوباره آسمان این دل ابری شده
...
دوباره این چشمهای خسته بارانی شده
....
دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل
میخوانم....
میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این
اشکها تبدیل به گریه شوند...
در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا
....
دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم
بیشتر میکند.....
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری
می شود...
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در
قفس اسیر است و با نگاه
معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه
پرواز میکنند چشم دوخته است...
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن
پروانه ، مثل لحظه شکستن
یک قلب تنها ...
دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و
دوباره این دل بهانه میگیرد...
به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره
....
آسمانی دلگیرتر از این دل خسته
....
یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ
زده.....
خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از
همیشه است....
تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده
است....
دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر
است....
آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری
پر بسته در گوشه ای از
قفس این دل نشسته و بی آواز
است....
هوا ، هوای ابریست ، هوای
دلگیریست....
میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم
....
دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم
....
اما نمی توانم.....
دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته
است...
اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را
بر روی شانه هایش بگذارم
و آرام شوم.... هیچکس
نیست....!!!!